بهار سبز

پروژه-کنفرانس-پایگاه داده-نرم افزار-مقاله - مدیریت نهالستان بهار سبز -

بهار سبز

پروژه-کنفرانس-پایگاه داده-نرم افزار-مقاله - مدیریت نهالستان بهار سبز -

تفکر خلاقانه

 تفکر خلاقانه


تفکر خلاق یعنی : با ایجاد ارتباط بین چیزهای بی ارتباط یک راه تازه برای حل مسئله پیدا کردن .

تقویت تفکر خلاق ما را در تصمیم گیری بهتر و حل مسئله کمک می کند و ما را از بن بستهای زندگی خارج می نماید ، تفکر خلاق نه تنها شخص را قادر می سازد که از

   تجربیات قبلی خود استفاده نماید و آن را با موفقیتهای تازه ارتباط دهد. بلکه قادر خواهد بود ارتباط بین چیزهایی که قبلاً با هم بی ارتباط بوده اند را پیدا کند که از نظر خود فرد تازه و معنادار می باشد همچنین می تواند از روشهای غیر سنتی برای حل مسئله استفاده کند و فراتر از اطلاعات گام بردارد.


* ویژگی‎های افراد خلاق:


1 ـ افراد خلاق افرادی باهوش بالاتر از متوسط هستند .

2 ـ افراد خلاق علاقمند به نوآوری، پیچیدگی و اتخاذ تصمیم مستقل هستند.

3 ـ برای افراد خلاق پدیده‎ها و اشیاء پیچیده به اشیاء و پدیده‎های ساده ارجحیت دارد.

4 ـ افراد خلاق مایلند خود تصمیمی مستقل اتخاذ کرده از پیروی و اطاعت از دیگران تا حدی دوری می‎کنند.

5 ـ افراد خلاق می‎توانند میان جنبه‎های مختلف پدیده‎ها وحدت ایجاد کنند.

6 ـ افراد خلاق میان افکار مختلف و جنبه‎های کلامی و غیرکلامی و نیز جنبه‎های عینی و ذهنی ارتباط و هماهنگی برقرار کنند.

7ـ افراد خلاق می‎توانند از یک پدیده جزئی یک قاعده استخراج کرده از یک قاعده یک راه حل جزئی و عینی استنتاج کنند.

8 ـ افراد خلاق می‎توانند میان تفکر منطقی و تفکر غیرمنطقی یا پدیده‎های خیالی و پدیده‎های عینی نیز هماهنگی ایجاد کنند.

9 ـ افراد خلاق با انگیزه‎های درونی بیشتر سروکاردارند تا با محرکهای بیرونی مثل شهرت، پول، مقام و تحسین .


* شرایط ابراز تفکر خلاق :


1-داشتن آزادی در ابراز عقیده : فرد باید بتواند به راحتی و بدون هیچ اضطراب و ترسی عقاید خود را بیان کند.

2-داشتن اعتماد به دانش و مهارتهای شخصی : شخص بتواند با تکیه و اعتماد به آموخته های خود چیزهای منحصر به فرد بیافریند ولی نباید انتظار کشف عجیب و بزرگ را داشته باشد.

3-داشتن فرصت و زمان کافی : محدودیت زمانی می تواند فشاری ایجاد کند که مانع از تقویت تفکر خلاق شود. چرا که زمان فقط برای یادگیری اهداف از قبل تعیین شده ، مشخص گردیده است.

4-مهم دانستن اشتباهات : خود اشتباهات نیز مهمند . چرا که تفکر را به جلو هدایت می کنند و برای پرورش فکر ، حیاتی هستند.

5-کسب موفقیت : بدست آوردن موفقیتهای جدید باعث یادگیری راههای تازه شده و به پرورش اعتماد به نفس شخص و بروز احساس توانائی (من می توانم) کمک می کند.


* توصیه های عملی به والدین جهت پرورش تفکر خلاق :


تقویت تفکر خلاق برای رشد فعلی و آینده کودک و جامعه ضروری است. بنابر این آموزش و پرورش کودکان ما بایستی به نحوی باشد که روحیه خلاقیت و نوآوری را در آنها ایجاد نماید.

1- طرح سوالاتی که کودک را به حدس زدن و ایجاد تفکر در مورد علل و معلولها تشویق کند : مثلاً وقتی خورشید به گیاه نمی تابد چه اتفاقی می افتد؟

2- کمک گرفتن از کودک در یافتن پاسخ سوالات : مثلاً با کودک به جستجوی جواب در بین کتابها بپردازیم.

3- ایجاد زمینه گفتگو و نظرخواهی از کودک در خصوص بعضی تصمیمات ساده : مثلاً برای رفتن به خرید از کودک بپرسیم بهتر است با چه وسیله ای (ماشین شخصی ، پیاده یا وسیله نقلیه عمومی) به آنجا برویم ؟ و دلیل جوابش را هم بپرسیم.

4- جدی گرفتن ایده های کودکان و عمل کردن توسط خود کودک : به تمام افکار کودک گوش داده و آنها را مهم بدانیم و خود کودک را به عملی کردن افکارش تشویق کنیم.

5- همراه کردن کودک در فعالیتهای ساده و روزمره: مانند خرید رفتن ، کار در آشپزخانه و یا باغچه و ....

6- طرح بازیهای معما گونه برای کودک : بین خلاقیت و بازی ارتباط بسیاری وجود دارد. چرا که در هر دو توانائی نگاه کردن به مساله از راههای مختلف ، توانائی جستجو در مفاهیم تازه ، توانائی نگاه کردن به مساله از راههای مختلف ، توانائی جستجو در مفاهیم تازه ، توانائی آفرینش و بازآفرینی ، انتخاب و گزینش بین راههای مختلف ، وجود دارد.

7- استفاده از تشویقهای کلامی : مثلاً به کودک بگوئیم : چه فکر خوبی ، تو همیشه ایده های تازه ای داری و ....

8- ایجاد فرصت کافی برای اندیشیدن و پرورش فکر کودک : مثلاً چراغ قوه ای را باز کنید و بعد با دادن فرصت کافی از کودک بخواهید که آن را دو باره به شکل اول در آورد.

9- صحبت از تجارب خود : تجارب بزرگترها برای کودکان آموزنده و مفید می باشد. آنها می توانند با کسب این تجارب مهارتها و راههای تازه ای جهت حل مسئله پیدا کنند.

10- آشنا ساختن با خصوصیات فرهنگی و مانوس ساختن کودک با محیط اجتماعی : با ایجاد علاقه و آشنائی کودک نسبت به داستانهای آموزنده و مراسم خاص و همچنین چگونگی درست کردن انواع صنایع دستی می توان ضمن آشنایی کودک با فرهنگ و محیط اجتماعی باعث باز شدن فکر و یادگیری بهتر او شد.


* احادیثی از بزرگان دین


امام علی (ع) می فرمایند :

* اندیشه ، دل و خرد را روشن می کند .

* فکر کردن در خوبی ها ، انگیزه‌ی به کاربستن آنها است .

* هر که بیندیشد ، بینا شود .


امام حسن (ع) نیز می فرمایند :


* شما را به تقوای الهی و اندیشیدن ، مدام سفارش می کنم ، زیرا که اندیشیدن پدر و مادر همه‌ی خوبی ها است .


* داستان


نام داستان : الاغ باسواد


روزی بود و روزگاری بود. یک روز در زمان خسرو انوشیروان میان گروهی از مردم گفت و گویی پیدا شد و با هم زد و خورد کردند. وقتی آنها را به دیوان و دربار بردند، معلوم شد دو نفر با هم اختلاف داشته‌اند و یکی از آنها دیگری را کتک زده؛ آن وقت چند نفر از دوستان به کمک آن یکی آمده‌اند؛ چند نفر هم به کمک این یکی و دعوای بزرگی پیدا شده است.

در حضور انوشیروان از کسی که باعث دعوا شده بود، پرسیدند: «چرا این مرد را کتک زدی؟» 

جواب داد: «این مرد به من ظلم کرده بود؛ مال مرا خورده بود؛ من هم او را زدم.»

گفتند: «به تو ظلم کرده بود، خوب بود شکایت می‌کردی و حق خود را می‌گرفتی؛ نه اینکه خودت با او دعوا کنی. پس دیوان و دربار را برای چه درست کرده‌اند؟»

آن مرد گفت: «من هم چند بار برای گفتن شکایت خود آمدم ولی چون دشمنم با دربان‌ها آشنایی داشت، هیچ‌کس به حرف من گوش نداد و مرا به دیوان و دربار راه ندادند. من هم عاجز شدم؛ دست از جان خود برداشته و خواستم انتقام خود را بگیرم.»

آن روز یک جوری سر و ته قضیه را بهم آوردند و انوشیروان به نزدیکانش گفت: «جواب حسابی برای این مردم نداریم و دارند ما را رسوا می‌کنند. نمی‌دانم چه کنم.»

بعد از آنکه چند بار چنین اتفاقی افتاد و معلوم شد که هیچ‌کس به هیچ‌کس نیست، انوشیروان به وزیر هوشیارش، بزرگمهر، گفت : «وزیر! من می‌خواهم خوشنام باشم و با این وضع نمی‌شود. تو چاره‌ای به عقلت نمی‌رسد؟»

بزرگمهر گفت: «چارۀ اساسی درست به داد مردم رسیدن است، ولی حالا هم بد نیست اگر راه مردم را کوتاه ‌تر کنی و خودت ببینی مردم چه می‌گویند؛ نه اینکه سررشته‌ها در دست حاجب و دربان باشد. آنچه به عقل من می‌رسد این است که طنابی از ابریشم ببافند و زنگ‌هایی بر آن آویزان کنیم و یک سر طناب را بر بالای ایوان بارگاه و سر دیگرش را در میان میدان عمومی شهر به زنجیری استوار کنیم تا هر کس شکایتی دارد، آن زنجیر را بکشد و خودت از آن باخبر شوی. آن وقت، دادخواه را حاضر کنی و ببینی مصلحت کارت چیست و دستکم دربان‌ها نتوانند از ورود کسی جلوگیری کنند.»

خسروانوشروان گفت: «آفرین! از امروز تو را بزرگمهر حکیم باید نامید. بگو همین کار را بکنند.»

باری زنجیری ساختند و آوازه در انداختند که زنجیر عدل است و جارچی‌ها در شهر جار زدند که هر کس ظلمی دیده باشد و شکایتی داشته باشد، زنجیر عدل را در میدان تکان دهد تا انوشیروان به دادش برسد.

به هر حال، مدتی گذشت و یک روز صبح طناب ابریشمین تکان خورد و زنگ‌های آویخته صدا کرد. خسروانوشیروان گفت: «بروید دادخواه را بیاورید.»

فرمانبران رفتند. دیدند هیچ‌کس در میدان نیست ولی یک الاغ رنجور و برهنه در کنار زنجیر ایستاده و گردن زخمدار خود را به زنجیر می‌کشد و تنش را می‌خاراند. گفتند: «عجب خر احمقی است که آمده اینجا با زنجیر عدالت بازی می‌کند.»

 الاغ را از آنجا دور کردند و برگشتند گفتند: «هیچ‌کس در میدان نیست.»

خسرو انوشیروان گفت: «این زنگ به صدا در آمده بود و شما می‌گویید هیچ‌کس نیست؟!»

گفتند: «غیر از یک الاغ که گردنش زخم داشت و تن خود را با زنجیر می‌خارانید، هیچ‌کس نبود.»

خسرو انوشیروان پرسید: « الاغ مال کی بود؟» 

گفتند: «خری بی صاحب بود و کسی همراهش نبود.»

بزرگمهر حکیم حاضر بود. گفت : «خوب اگر این الاغ صاحب داشت و پالان داشت و طویله داشت و خوراک داشت و کسی همراهش بود که به زنجیر کاری نداشت. ناچار شکایتی دارد. خوب است الاغ را بیاورید تا معلوم شود که چرا صاحبی ندارد.»

فرمانبران در حالی که می‌خندیدند، رفتند و طنابی به گردن خر بستند و او را کشان‌کشان به بارگاه آوردند. خسروانوشیروان نگاهی به الاغ انداخت و به وزیر گفت : «خوب! بزرگمهر! بگو ببینم این الاغ چه می‌خواهد؟»

بزرگمهر جواب داد: این الاغ می‌گوید : « من چند سال در خانۀ ارباب خود رنج بردم و از زمان جوانی تا حالا که به پیری رسیده‌ام، هر روز کار کرده‌ام. هیچ وقت برای صاحبم الاغ بدی نبوده‌ام؛ دربارۀ خوراک حرفی نزده‌ام؛ هر باری که بر پشتم گذاشته‌اند، کشیده‌ام و هر جا دستور داده‌اند، رفته‌ام و هر چه پیشم گذاشته‌اند، خورده‌ام. ولی حالا مدتی است پیر و شکسته شده‌ام و دیگر آن نیروی جوانی را ندارم و از بس بارهای سنگین بارم کرده‌اند، پشتم زخم شده و کم‌کم از وقتی فهمیده‌اند نمی‌توانم خوب بار بکشم، از خوراک و آب و علف من کم گذاشته‌اند و در اثر کم‌خوراکی بیمار و لاغر شده‌ام. امروز هم از طویله و خانه و زندگی‌ام بیرونم کرده‌اند و حالا نه شب خانه‌ای دارم که آسایش کنم و نه خوراکی دارم که بخورم و چون هیچ گناهی و تقصیری ندارم، خودم را مظلوم می‌دانم.»

حاضران خندیدند و گفتند : « راستی اگر این خر زبان داشت، همین چیزها را می‌گفت.»

پس خر را به طویله بردند. جلویش کاه و جو ریختند و خسروانوشیروان دستور داد صاحب خر را پیدا و حاضر کنند. دیگر چاره‌ای نبود. نخستین بار بود که جانداری به زنجیر پناه آورده بود و بایستی وانمود کنند که زنجیر عدل است.

جارچی در شهر آواز داد: « آهای مردم! خری پیدا شده که زنجیر عدل انوشیروان را تکان داده. هر کس الاغی به این نشانی گم کرده و یا در شهر رها نموده است، باید فردا در بارگاه سلطان حاضر شود. اگر حاضر شود، فایده خواهد برد؛ وگرنه، شناخته خواهد شد و گناهکار خواهد بود. وای بر کسی که فرمان را بشنود و فرمان نبرد!»

آسیابان پیری که صاحب خر بود، آن را شنید و فردا صبح در بارگاه حاضر شد و خودش را معرفی کرد.

انوشیروان فوری بزرگمهر را خواست و به او گفت: « وزیر! خوب نقشه‌ای کشیدی، ولی من نمی‌دانم با این بابا چگونه رفتار کنم. بقیۀ کار هم در دست توست. بیا کاری را که کرده‌ای، به نتیجه برسان. یک لباس پر زرق و برق بپوش و ساعتی در جای من بنشین و حکم خوبی صادر کن. تا حالا کسی زنجیر عدل را تکان  نداده بود؛ حالا که یک خر به آن پناه آورده، کاری کن که از این پیشامد بهره ببریم. مواظب باش که روی مردم زیاد نشود؛ اما کاری کن که مردم بپذیرند. من می‌خواهم به این پیشامد آب و تاب بدهند و زنجیر عدل را مشهور کنند.»

بزرگمهر گفت: «خاطر مبارک آسوده باشد. کاری می‌کنم که کارستان باشد؛ من حواسم جمع است.»

آسیابان را به حضور خواستند و بزرگمهر پرسید: «چرا این خر را در شهر رها کرده‌ای؟»

آسیابان جواب داد: « این الاغ پیر و بیمار شده و دیگر نمی‌تواند کار کند. من نیز مردی تهیدستم و نمی‌توانم کاه و جوی او را بدهم. حالا هم الاغی ندارم که کارهای آسیاب را انجام دهم و خود را گناهکار نمی‌دانم و عذر من، ناتوانی و نداری است.»

بزرگمهر گفت: «اگر ما یک الاغ سالم و جوان به تو ببخشیم تا به کارهایت برسی و برای این الاغ پیر هم کاه و جو به تو بدهیم، آیا حاضری الاغ را نگهداری کنی تا زخم‌هایش خوب شود و بگذاری در طویله‌ای که جوانی خود را بسر برده، استراحت کند؟»

آسیابان گفت: «چرا حاضر نباشم؟! البته که حاضرم.» و از بس خوشحال شده بود، این سخن هم از دهانش پرید و ادامه داد: « از او پرستاری می‌کنم؛ زخم‌هایش را خوب می‌کنم و اگر کاه و جو باشد، حتی حاضرم سواددارش هم بکنم!»

حاضران از شنیدن این حرف به خنده افتادند و فهمیدند که از روی خوشحالی این حرف را می‌زند. بزرگمهر دستور داد یک خر چابک به وی ببخشند و به اندازۀ شش ماه خوراک الاغ پیر هم کاه و جو در اختیار آسیابان قرار دهند. قرار شد آسیابان الاغ پیر را هم با خود ببرد، پرستاری و درمان نموده و شش ماه بعد نتیجه را خبر بدهد و اگر دستور را درست انجام داده بود، پاداش گرفته و باز هم کاه و جو برای آنها دریافت نماید.»

وقتی پیرمرد از در خارج می‌شد، خسروانوشیروان دخالت کرد و به او گفت: « فراموش نشود که قرار شد سواددارش هم بکنی!» و باز چاکران خندیدند. 

پیرمرد رفت، ولی پیش خودش فکر کرد که « عجب حرفی زدم و هیچ فکر نکردم که الاغ سواددار نمی‌شود! حالا آنها به این حرف من چسبیدند و شاه هم که حرف حساب سرش نمی‌شود. خدایا این چه حرفی بود که زدم و فردا چه جوابی دارم که بدهم؟!»

آسیابان به خانه آمد و با اینکه کارش روبراه شده بود، همواره در فکر بود و می‌ترسید که شش ماه بعد، بیسوادی الاغ را از او ایراد بگیرند.

آسیابان دختری داشت باهوش و زیرک. وقتی پدرش را متفکر و غمگین دید، علت را پرسید و پدر موضوع سواددار کردن الاغ را گفت و برای اینکه دخترش ترس او را بیجا نداند، قدری هم موضوع را لفت و لعاب داد و گفت: «خلاصه گفته‌اند که اگر خر سواددار نشود، بیچاره‌ مان می‌کنند و اگر سواددار بشود، صد سکۀ طلا جایزه می‌دهند.»

دختر گفت: «نه پدر، نگران نباش. شوخی کرده‌اند. ولی اگر فکر می‌کنی این را از تو ایراد بگیرند و به قولشان وفا نکنند، ما ثابت می‌کنیم که از آن درباری‌ها باهوش‌تریم. سواددار کردن الاغ با من. من از امروز تدبیری بکار می‌برم که الاغ بتواند سر شش ماه امتحانی بدهد و آنها را به تعجب وادارد و راضی کند. آن وقت جایزه‌اش هم مال من. اگر هم نشد، جوابش را من می‌دهم؛ اما شرطش این است که از امروز به بعد، غذا دادن الاغ با من باشد.»

آسیابان خوشحال شد و پذیرفت که خوراک دادن الاغ به عهدۀ دخترش باشد.

آنگاه، دختر آسیابان، به طور پنهانی، دو جلد دفتر بزرگ درست کرد که هر کدام ده برگ داشت. هر دو دفتر به یک شکل و اندازه بودند، ولی در یکی از آنها، ورق‌ها از جنس چرم سفید و محکم بود. دختر روی صفحه‌های آنها چیزهایی نوشت و یکی را برای امتحان کنار گذاشت و یکی را برای عادت دادن الاغ در نظر گرفت.

دختر کارش این بود که روزها به الاغ دیر خوراک می‌داد تا خوب گرسنه شود. آن وقت، لای ورق‌های دفتر چرمی کاه و جو می‌ریخت و صفحۀ اولش را جلوی الاغ می‌گذاشت. الاغ جوها را می‌خورد و چون گرسنه بود و بوی جو می‌شنید، با پوزه‌اش یک ورق چرمی را کنار می‌زد و جوهای زیرش را می‌خورد و به سراغ صفحۀ بعدی می‌رفت.

دختر آسیابان در مدت شش ماه، هر چه غذا به خر داد، به همین روش بود و الاغ هم آموخته بود که دفتر چرمی را ورق بزند و جو بخورد. بعد از شش ماه، الاغ کاملاً یاد گرفت که باید غذای خود را از میان ورق‌های دفتر پیدا کند. در این هنگام، دختر آسیابان به پدرش گفت: « الاغ سواددار برای امتحان حاضر است و این کتاب را می‌تواند بخواند. این کتاب مخصوص الاغ است.»

سپس، دفتر کاغذی، که پاکیزه و سالم بود، را به پدر داد و شب هم الاغ را گرسنه نگه داشت. فردا صبح، آسیابان الاغ را با کتابش برداشت و به بارگاه خسرو انوشیروان آمد و گفت: «من همان آسیابانم. امروز روز وعده است. زخم‌های الاغ را درمان کرده‌ام؛ سواد هم یادش داده‌ام و آمده‌ام جایزه بگیرم.»

حاضران خندیدند. بزرگمهر و خسرو انوشیروان هم از این حرف تعجب کردند و گفتند: «چطور سواد یادش داده‌ای؟!»

آسیابان گفت: « کار دخترم است. حالا خودتان امتحان کنید. این الاغ است؛ این هم کتاب مخصوصش که می‌تواند بخواند.»

مرد آسیابان کتاب را باز کرد و صفحۀ اولش را جلوی الاغ گذاشت و الاغ گرسنه، در جستجوی غذا و عادتی که داشت، تند تند کتاب را ورق زد تا به آخر رسید و وقتی که دید از کاه و جو خبری نیست، عرعر خود را سر داد.

همۀ حاضران از دیدن این وضع به خنده افتادند و آفرین گفتند. دیگر نمی‌شد از آسیابان ایرادی بگیرند. ناچار، جایزه‌ای را که وعده کرده بودند، به وی دادند. او هم شاد و خندان به خانه برگشت و سکه‌ها را نزد دخترش گذاشت و گفت: «بیا عزیزم. این پول‌ها مال خودمان است که پیش آنها جمع شده بود. حالا قسمتی از آن به خودمان برگشت.»


* شعر اول


عنوان شعر : بال ها ، پروازها


کاشکی این دستهایم بال بود


می پریدم رو به سوی آسمان


خانه ای می ساختیم بر روی ابر


می شدم همسایه رنگین کمان


توی دریای بزرگ آسمان


خانه ام می شد شناور مثل قو


هرکسی می خواست مهمانم شود


بال خود را قرض می دادم به او


ماه شب می شد چراغ خانه ام


مثل یک فانوس توی روستا


زیر نور نقره ای رنگش شبی


می نشستم یا که می خواندم دعا


در میان چشمه های صاف ابر


پا برهنه می زدم گاهی قدم


تا دلم می خواست توی چشمه ها


بوسه ها بر روی باران می زدم


آه من پرواز می خواهد دلم


ای خدا این دستها را بال کن


ای خدای بالها ، پروازها


لا اقل یک شب مرا خوشحال کن


شعر : ناصر کشاورز


* شعر دوم


نام شعر : حوض قالی


با خواهرم


در خانه قالی بافتیم


در قلب آن


یک حوض خالی بافتیم


گل های کوه و دشت را


در باغ قالی کاشتیم


آن حوض کاشی را سپس


از آسمان انباشتیم


از هر طرف

 پروانه ها ، گنجشک ها


مهمان آن قالی شدند


چشمان ما لبریز خوشحالی شدند


وقتی که قالی شد تمام


دیدم دنیایی قشنگ


در نقش های قالی است


اما فقط در حوض آن


جای دو ماهی خالی است.


پس ماهی دریا شدیم


از حوض قالی سر زدیم


در باغ چشم مردمان


یک نقش زیباتر شدیم.


شعر : اسداله شعبانی


* داستان


نام داستان : خرگوش باهوش


روزی بود و روزگاری بود. در یک جنگل دور افتاده که پر از درخت‌های میوه و سرو و کاج و گل‌ها و گیاه‌های سبز و زیبا بود و آب و هوای بسیار با صفا داشت گروه زیادی از حیوانات و مرغ‌ها و جانوران گوناگون زندگی می‌کردند. مانند میمون‌ها، خرگوش‌ها، گرازها، آهوها، بز کوهی‌ها، کبوترها و خیلی از مرغ‌های صحرایی. و چون همه جور سبزی و میوه  فراوان بود، همه خوش و خرم ، روزگار بسر می‌بردند.

ولی یک شیر زورمند و ظالم هم در نزدیکی آن جنگل زندگی می کرد و بلای جان آن حیوانات شده بود. هر روز در گوشه‌ای، پشت درختی یا بوته‌ گیاهی کمین می‌کرد و همین‌که یکی از حیوانات را تنها می‌یافت، او را می‌گرفت و می‌خورد. چون هیچ‌کس هم زورش به او نمی‌رسید، هیچ کس نمی توانست کاری بکند و کم‌ کم زندگی شیرین حیوانات آن بیشه از ترس شیر، دچار ناراحتی شده بود و هیچ کدام نمی‌دانستند آیا صبح که از خانه  بیرون می‌آیند، سالم به خانه برمی‌گردند یا نه.

در میان خرگوش‌هایی که در آن صحرا بودند، یک خرگوش باهوش بود که برای علاج ناراحتی و ترس حیوانات، نقشه‌ای طرح کرده بود و برای چند تا از حیوانات دیگر نقشه خود را توضیح داد و همه پذیرفتند و چون دیدند فکر خوبی کرده، یک روز تمام حیوانات جنگل را دعوت کردند و همه  رفتند دم خانه شیر و خرگوش را به نمایندگی انتخاب کردند که با شیر حرف بزند. 

خرگوش به شیر  گفت: « ای شیر توانا، حیوانات جنگل مرا نماینده کرده‌اند که با تو حرف بزنم، ما می‌دانیم که زور و قدرت تو از ما بیشتر است و ما حیوانات ضعیفی هستیم و چون نمی‌توانی علف بخوری ، هر روز یکی از ما را می‌گیری و بچه‌های ما نمی‌‌توانند از ترس تو، با آسایش خیال در جنگل گردش کنند، بعضی از روزها که تو نمی‌توانی کسی را شکار کنی گرسنه می‌مانی. اینک ما آمده‌ایم قراری بگذاریم که هم ما و هم تو، راحت باشیم و هر کسی با خیال راحت زندگی کند . »

شیر پرسید: «چه قراری می‌گذارید که هم من و هم شما راحت باشیم؟ »

خرگوش گفت: « قرار می‌گذاریم به شرطی که تو بی‌خبر حیوانات جنگل را شکار نکنی و ما امنیت داشته باشیم، هر روز خودمان یک حیوان چاق و چله را که برای خوراک تو مناسب باشد انتخاب کنیم و پیش تو بفرستیم و آن‌وقت، هم تو از زحمت شکار کردن راحت می‌شوی و هم حیوانات ضعیف با خیال راحت چرا می‌کنند و هم اینکه همیشه سر موقع خوراک حاضر و آماده داری. »

شیر گفت:  « بسیار خوب، شرطش این است که خودتان با هم تصمیم بگیرید و هر روز، اول ظهر خوراک مرا  بیاورید ،تا همه در امان باشید، اما وای به وقتی که یک ساعت دیر بشود، آن وقت روزگارتان را سیاه خواهم کرد. »

حیوانات هم قبول کردند و بعد از آن هر روز یک دسته از حیوانات از میان خودشان یکی را که گناهی کرده بود و بایستی تنبیه شود انتخاب می‌کردند و به همراه خرگوش، او را برای خوراک شیر می‌فرستادند. 

 یک روز نوبت بزهای کوهی، یک روز آهوها، یک روز میمون‌ها، یک روز خرگوش‌ها و هم‌چنین سایر حیوانات بود. بعد از آن قول و قرار، خیال همه راحت بود که  بی‌خبر در چنگال شیر بی‌رحم گرفتار نمی‌شوند .

بود و بود تا روزی که نوبت به طایفه خرگوش‌ها رسید و بایستی از میان خودشان یکی را انتخاب کنند. همه خرگوش‌ها جمع شدند و قرعه کشیدند و قرعه به نام برادر خرگوش باهوش افتاد. در این موقع خرگوش باهوش رفت روی یک سنگ ایستاد و گفت: « دوستان عزیز، درست گوش بدهید تا مطلبی به شما بگویم، یادتان هست که چند وقت پیش، همه حیوانات جنگل از شیر می‌ترسیدند و هیچ‌کس خواب راحت نداشت و پیشنهاد من باعث شد که تا اندازه‌ای حیوانات راحت شوند؟ »

همه گفتند: « ‌آری، پیشنهاد خوبی کرده بودی. ولی حالا که قرعه به نام برادر خودت افتاده، آیا می‌خواهی قانونی را که گذاشته شده با خودپسندی خودت به هم بزنی؟ »

خرگوش باهوش گفت: «نه، من هم عقیده دارم که قانون باید درباره همه یکسان باشد و من و برادرم هم برای فداکاری حاضریم، اما یک فکر خوبی کرده‌ام که اگر به آن عمل کنیم ممکن است بعد از این تمام حیوانات از ظلم شیر راحت بشوند.» 

پرسیدند: «چه فکری کرده‌ای؟»

خرگوش باهوش گفت: « نقشه‌ این است که مرا دو ساعت دیرتر بفرستید و تنها هم بفرستید تا من هم بروم و فکری را که کرده‌ام، صورت بدهم و اگر این را قبول کنید و دو ساعت به من مهلت بدهید، من تمام شما را از شر این ظالم راحت می‌کنم.» 

گفتند: «فکری را که کرده‌ای بگو . » 

گفت:  « حالا نمی‌توانم بگویم چون‌که ممکن است کسی خیانت کند و به خارج خبر ببرد. نقشه‌ای که من دارم مثل نقشه جنگ است و باید پنهان بماند. برادر و خانواده من در میان شما هستند اگر من دروغ گفتم و فرار کردم، آبروی آنها خواهد ریخت، همان‌طور که افراد خانواده خیانت‌کاران آبرو ندارند. »

خرگوشان چون همیشه از خرگوش باهوش ، خوبی دیده بودند، قبول کردند که مطابق حرف او عمل کنند و به او مهلت بدهند و بعد هم او را تنها بفرستند. پس خرگوش باهوش دو ساعتی صبر کرد و بعد تنها و آرام به طرف منزل شیر روان شد.

اما از آن طرف شیر تا دو ساعت بعد از ظهر صبر کرد و دید ،خبری نشد و چون تا آن روز هیچ‌وقت در فرستادن خوراکش تأخیر نشده بود خیلی عصبانی شده بود چون هم خیلی گرسنه بود و هم بد قولی حیوانات عصبانی اش کرده بود و با خودش خط و نشان می‌کشید که اگر از دو ساعت بیشتر طول بکشد چه می‌کنم و همه حیوانات را بیچاره می‌کنم...

ناگهان سر وکله خرگوش از دور پیدا شد، که خود را مثل اشخاص ماتم زده و عزادار، غمگین ساخته بود و آهسته  پیش می‌آمد. همین‌که خرگوش به شیر رسید با حالت گریه، سلام کرد.

شیر گفت: « تا این وقت کجا بودی؟ چرا تنها هستی؟ مگر حیوانات ،قول و قرار خودشان را فراموش کرده‌اند؟ »

خرگوش گفت: «نه قربان، من از نزد حیوانات می‌آیم، آنها مطابق قرارداد درست موقع ظهر، یک خرگوش چاق وچله را برای شما همراه من فرستادند و ما داشتیم با عجله می‌آمدیم. ولی در میان راه یک شیر غریبه که هیکلش مثل شما بود، پیدا شد و خرگوش را به زور از چنگ من گرفت و هر چه التماس کردم که این خرگوش خوراک شیر بزرگ است، به من اعتنا نکرد و جواب داد: « شیر بزرگ کیست، اینجا شکارگاه من است و از من بزرگتر کسی نیست و هر کس هم سر جنگ دارد، بیاید ببینم حرفش چیست، اگر تو هم زبان درازی کنی، گوش‌هایت را از بیخ می‌کنم تا دیگر گوش نداشته باشی .» و بسیار حرف‌های بی‌ادبانه نسبت به شما زد که اگر می‌توانستم سرش را می‌کندم . این است که از ترس جان فرار کردم و آمدم تا گزارش آن را بدهم و ببینم بعد از این تکلیف ما و شما چه می‌شود؟ »

شیر که گرسنه بود و اوقاتش هم تلخ شده بود، از اینکه در جنگل رقیب پیدا کرده ،عصبانی شد و از خرگوش پرسید: «حالا آن شیر کجاست؟ می‌توانی او را به من نشان بدهی؟ »

خرگوش گفت: « او در همین نزدیکی پشت آن درخت‌هاست.»

شیر گفت : « زود برویم و دمار از روزگارش درآوریم. »

خرگوش از جلو و شیر از عقب دویدند  تا از جنگل خارج شدند و نزدیک تپه سبز در کنار چاه بزرگی که آب فراوان داشت رسیدند و ناگهان خرگوش ایستاد. شیر گفت:  « چرا نمی‌روی؟ »

خرگوش گفت : « دشمن در این چاه است و من از او می‌ترسم. »

شیر گفت: « نادان، تا من اینجا هستم، از هیچ کس نباید ترسید و حالا می‌بینی که پوستش را از تنش می‌کنم.» خرگوش گفت: « قربان، قدری احتیاط کنید چون که او درست هیکلش مثل شماست و به قدر شما زور دارد. » شیر گفت: « تو او را نشان بده و دیگر کاری نداشته باش.» 

خرگوش گفت: « شیر در همین چاه است و من می‌ترسم جلوتر بیایم.»

پس شیر غضبناک جلو دوید و لب چاه ایستاد. خرگوش باهوش هم دوید و میان دو دست شیر ایستاد و هر دو در آب چاه نگاه کردند. خرگوش عکس خودشان را که در آب افتاده بود نشان داد و گفت : « می‌بینید؟ این همان شیر بیگانه است و این هم خرگوشی است که از من گرفته و هنوز نخورده است. »

شیر همین‌که عکس خود و خرگوش را در آب دید، به گمان اینکه دشمن است فوری خود را برای جنگ با دشمن در آب انداخت و در آب غرق شد و خرگوش باهوش به‌سلامت بازگشت و به حیوانات مژده داد که حالا دیگر همه می‌توانند خوش باشند، زیرا شیر ظالم هلاک شده و حیوانات شادی کردند و دانستند که: « در بسیاری از کارها، نیروی فکر و تدبیر، بیش از زور و شجاعت است. »

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد